خندیدی و گفتی دلت را شکستم ؟ چه زود !؟
تو نمیدانستی دل من آینه بود
دیده بغض کرد چو آیینه بدید
بغضش بترکید ، آه ، افسوس
تو در آینه بودی هنوز
تو در آینه بودی ولی صد پاره
تو که میدانستی دل من هرزه نبود
خندیدی و رفتی ولی خوب بدان
آیینه خواهم ساخت از آهن سخت
نه !
از سنگ گران
تا سنگدلی همچون تو
نزند زنگ بر آن ، نزند زخم بر آن