با طلوع ماه
برگ میزند دفتر خاطره هایت را باد
و هر از گاهی پنجره ای خشک و عبوس
می خورد بر احساس
از آنسوی حجاب می آید فرشته ای
در آینه ای مِه آلود ، مبهم و سرد
با صدای خاموش و ترانه های پاییز نگاه
می شکند بغضی بر سینه ابری
موج میزند در چشمان آینه ای باران
می غلتد قطره ای از روی مژه ، بر کاغذی سپید
که در آن ، شب پیداست
نقش میبندد خورشید بی نور و امید
می رود باز به آنسوی حجاب
فرشته ای از آینه ای
با بدرقه شبنم های پگاه